بنام خدا
روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود و گام هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت...
از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد !
یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند...!
سر و وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود...!
کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد و دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت.
تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد ، خودش و همسرش هر دو خندیدند...
نصف یکی از بربری ها خورده شده بود !!!
محمد ایرانی
مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه ...
نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه ، کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد ، همه چیز را سر جایش گذاشت ...
زولبیا، بامیه ، پنیر، نان، سبزی و گردو...
نشست سر سفره ، دو قاب عکس را آورد !
یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه...
محمد رضا مهاجر