از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!امروز 25 بهمن ماه
بنام خدا
بازرگانی پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.
مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد...
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود...
خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد!
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد!!!
مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...!
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
از کتاب کیمیاگر - پائولو کوییلو
سخن روز : مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست...
بنام خدا
-----------------------------------------------------------------
قدرت بخشش
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که بخت به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا پایان زندگی مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...
------------------------------------------
« بنام خدا »
سالها پیش در یكی از مناطق چین باستان، شاهزاده ای آماده تاجگذاری می شد اما بنا به قانون، ابتدا باید عروسی (ازدواج) میكرد. از آنجا كه همسر او ملكه آینده می شد، باید دختری را پیدا می كرد كه بتواند به طور كامل به او اطمینان كند. بنابراین با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند و دختری را كه سزاوار ازدواج با امپراطور باشد، انتخاب نماید.
دختر خدمتكار قصر نیز عاشق شاهزاده بود و با وجود اینكه می دانست فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران دربار در آن مجلس حضور دارند، تصمیم گرفت از این فرصت استفاده كرده و دست كم یكبار از نزدیك، شاهزاده را ببیند. سرانجام روز سرنوشت فرارسید و شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام كرد:
" به هر یك از شما دانه ای می دهم. فردی كه بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملكه آینده چین می شود."
دختر، دانه را گرفت و در گلدانی كاشت و از آنجا كه مهارت چندانی در باغبانی نداشت، با دقت و بردباری زیادی به خاك گلدان رسید. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. او هر چیزی را امتحان كرد. با كشاورزها صحبت كرد، آنان راه های مختلف گلكاری را به او آموختند اما هیچكدام از این راهها، نتیجه نداد. هر روز احساس میكرد از رویایش دورتر شده اما عشقش مانند گذشته، زنده بود.
سرانجام، شش ماه گذشت و هیچ گلی در گلدانش سبز نشد. با این كه چیزی برای نمایش نداشت اما می دانست در آن دوران، چقدر زحمت كشیده، بنابراین با مادرش صحبت كرد كه اجازه دهد در روز و ساعت موعود به قصر برود. در دلش می دانست این آخرین ملاقات با معشوق است. روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی منتظر ماند و دید همه دختران دیگر، نتیجه های خوبی گرفته اند: هر كدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه سرنوشت فرا رسید، شاهزاده وارد شد و هر كدام از گلدان ها را با دقت بررسی كرد. وقتی كارش تمام شد، نتیجه را اعلام كرد. دختر خدمتكار، همسر آینده او بود. همه حاضران اعتراض كردند و گفتند كه:
"شاهزاده درست همان فردی را انتخاب كرده كه در گلدانش، هیچ گلی نروییده است."
شاهزاده با خونسردی، دلیل انتخابش را توضیح داد و گفت:
"این دختر، تنها فردی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند، گل صداقت. همه دانه هایی كه به شما دادم، عقیم بودند و امكان نداشت گلی از آنها بروید."