پیرمرد
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام دوست

 پيرمردي صبح زود از خانه‌اش بیرون رفت. در راه با يک خودرو  تصادف کرد و آسيب ديد . رهگذراني که رد مي‌شدند به سرعت او را به نزدیکترین درمانگاه رساندند .پرستاران ابتدا زخم‌هاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد از شما عکسبرداري شود تامطمئن شويم جايي از بدنت آسيب و شکستگي نديده باشد ." پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .پرستاران از او دليل عجله‌اش را پرسيدند .گفت :زنم در خانه سالمندان است. هر روز به آنجا مي‌روم و ناشتایی (صبحانه) را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود !
 پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم.
 پيرمرد با اندوه گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي‌شناسد !
 پرستار شگفت زده گفت: وقتي که نمي‌داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز براي صرف ناشتایی (صبحانه) پيش او مي‌رويد؟

 پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت:

  اما من که مي‌دانم او چه کسي است ...!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی