بنام خدا
بیـخودی خنـدیدیـم ...
بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم
و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم
ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست
ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!
بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود
ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم
ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟!
بنام ایزد یکتا
مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه: سلام مامان
مامان: سلام پسرم
علی کوچولو: مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و درو از روی خودشون قفل کردن و....
مامان: خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش رو جلوی بابا تعریف کن!
.
.
.
.
سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه: خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود؟
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ....
بابا: بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان: چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا: خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!
مامان: به بچه چیکار داری چرا میترسی حرفشو بزنه....بگو علی جان
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.
منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم که ....
بابا: تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.
مامان: چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.
منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمو سعید میکنی!