بنام ایزد یکتا
مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه: سلام مامان
مامان: سلام پسرم
علی کوچولو: مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و درو از روی خودشون قفل کردن و....
مامان: خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش رو جلوی بابا تعریف کن!
.
.
.
.
سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه: خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود؟
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله ....
بابا: بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان: چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا: خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!
مامان: به بچه چیکار داری چرا میترسی حرفشو بزنه....بگو علی جان
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.
منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم که ....
بابا: تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.
مامان: چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن.
منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمو سعید میکنی!
بنام ایزد یکتا
شما خدا هستید؟
در تعطيلات كريسمس در يك پسین (بعداز ظهر) سرد زمستاني پسر 6 يا 7 ساله اي جلو ويترين مغازه اي ايستاده بود . او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود.
زن جواني از آنجا مي گذشت. همين كه چشمش به پسرک افتاد. آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و درون مغازه برد .
- و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. وقتي بيرون آمدند ،زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه ات برگرد. اميدوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي!
پسرك سرش را بالا آورد . نگاهي به او كرد و پرسيد : خانم ! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و پاسخ داد : نه پسرم ! من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد.
بنام خدا
گربه چکمه پوش
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پیرمردی دم مرگ سه پسرش را جمع کرد تا دارایی های خود را بین اشان قسمت کند، پیرمرد خانه را به برادر بزرگتر، مغازه را به برادر وسط و چون چیزی باقی نمانده بود گربه اش را به کوچکترین پسر داد و برای این که سه نشود با لحن حکیمانه ای افزود "پسرم اگر عقل داشته باشی خودت ارزش سهم الارث ات را خواهی فهمید" (اساساً آدم وقتی بلد نباشد چهار قلم جنس را درست تقسیم بر سه کند ناچاراست که سخنان حکیمانه ول بدهد.) سپس مُرد چون نقش دیگری در این قصه نداشت.
گربه رو به کوچکترین پسر کرد و با لحنی مؤدب گفت: " ارباب غم به دل خود راه نده، من تو را خوشبخت خواهم کرد، کافی است برای من یک جفت چکمه مهیا کنی." پسر چنین کرد، گربه چکمه های ساق بلند را پوشید و در حالی که از در خانه بیرون می رفت گفت: " ارباب عزیز، هنگامی که باز گردم تو ثروتمندترین مرد این شهر خواهی بود.
متأسفانه این قصه همین جا تمام می شود چون همان روز گربه را به جرم پوشیدن چکمه ساق بلند و "تبرج" دستگیر و روانه زندان کردند. به هر حال واگویی قصه های قدیم این دور و زمانه کار چندان راحتی نیست.
هشدار!!!
اي پسران همانا اگر دختري شما را داداش خطاب کرد فرار را بر قرار ترجيح دهيد چراکه در غير اينصورت بايد نقشهائي چون عابر بانک ، تاکسي سرويس،بادي گارد،جزوه نويس،کارت سوخت،پيک موتوري،سرويس کار رايانه و دهها نقش ديگر را بدون هيچگونه چشم داشت و جيره و مواجبي ايفا نمائيد...