امروز 8 آذز ماه 1391
(از صبح تا شب امروز به شما چه خواهد گذشت!؟)
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!
امروز 8 بهمن ماه
از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!
بنام ایزد یکتا
شما خدا هستید؟
در تعطيلات كريسمس در يك پسین (بعداز ظهر) سرد زمستاني پسر 6 يا 7 ساله اي جلو ويترين مغازه اي ايستاده بود . او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود.
زن جواني از آنجا مي گذشت. همين كه چشمش به پسرک افتاد. آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و درون مغازه برد .
- و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. وقتي بيرون آمدند ،زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه ات برگرد. اميدوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي!
پسرك سرش را بالا آورد . نگاهي به او كرد و پرسيد : خانم ! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و پاسخ داد : نه پسرم ! من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد.
بنام پروردگار مهربان
ستاره شناسی که بار می برد !!!!
پادشاهی ستارهشناسی داشت. یک روز از ستارهشناس پرسید: «امروز هوا چگونه است؟» ستارهشناس پاسخ داد: «هوا خوب است و باران نخواهد آمد.» شاه هم دستور داد ابزارهای شکار را آماده کنند و به شکار رفت.
در راه به پیرمرد خارکنی برخورد کردند که عبا و قبا پوشیده بود. شاه گفت: « پیرمرد! امروز که باران نمیبارد پس تو چرا این اندازه، پوشیدهای؟»
پیرمرد پاسخ داد: «ولی امروز باران خواهد بارید.»
شاه و همراهانش به راه افتادند و شکاری زدند و بساطی آماده کردند که باران گرفت و بساطشان به هم خورد. برگشتند و پیرمرد را دیدند.
شاه پرسید: «تو از کجا فهمیدی که امروز باران میبارد؟» پیرمرد گفت: «الاغ من روزهایی که باران ببارد با تمایل و اشتیاق از طویله بیرون نمیآید. امروز هم الاغ را به زور از طویله بیرون آوردم.» شاه پرسید: «الاغت را با ستارهشناس من عوض میکنی؟» پیرمرد خارکن گفت: «نه. برای این که این، هم برای من بار میبرد و هم ستارهشناس است، اما من این مرد را چه میخواهم بکنم؟!»
برگرفته از کتاب «شوقات، متلها و قصههای مردم استان مرکزی»- گردآورندگان: افشین نادری و سعید موحدی- سازمان میراث فرهنگی