بنام یکتای بی همتا
سلام دوستان خوبم. داستان خیلی کوتاهه ولی شاید به زندگیهامون نزدیک باشه!
بدکاری هنگام مرگ، فرشته دربان دوزخ را دید.
فرشته گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند.خوب فکر کن.
مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم میزد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.
ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد.
بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.اما مرد از ترس پاره شدن تار، برگشت و آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.
آنگاه شنید که فرشته دوزخ می گوید:
شرم آور است که خودخواهی تو همان یگانه خیر تو را مبدل به شر کرد.
ما چی؟ اگه امروز یکی بخواد از چیزی که ما داریم بهره میبریم، استفاده کنه آیا بهش اجازه میدیم؟
یا اینکه پرتش می کنیم پایین ؟
زمان غنی ترین گنجینه است.
پس مراقب باشید آن را به نیکی و با خرد بکار گیرید.
روزی که دست برادری را نگرفته اید یا باری از دوش کسی در راه دشوار زندگی نگرفته اید، بی تردید روزی از دست رفته است.
بنام خدا
گربه چکمه پوش
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پیرمردی دم مرگ سه پسرش را جمع کرد تا دارایی های خود را بین اشان قسمت کند، پیرمرد خانه را به برادر بزرگتر، مغازه را به برادر وسط و چون چیزی باقی نمانده بود گربه اش را به کوچکترین پسر داد و برای این که سه نشود با لحن حکیمانه ای افزود "پسرم اگر عقل داشته باشی خودت ارزش سهم الارث ات را خواهی فهمید" (اساساً آدم وقتی بلد نباشد چهار قلم جنس را درست تقسیم بر سه کند ناچاراست که سخنان حکیمانه ول بدهد.) سپس مُرد چون نقش دیگری در این قصه نداشت.
گربه رو به کوچکترین پسر کرد و با لحنی مؤدب گفت: " ارباب غم به دل خود راه نده، من تو را خوشبخت خواهم کرد، کافی است برای من یک جفت چکمه مهیا کنی." پسر چنین کرد، گربه چکمه های ساق بلند را پوشید و در حالی که از در خانه بیرون می رفت گفت: " ارباب عزیز، هنگامی که باز گردم تو ثروتمندترین مرد این شهر خواهی بود.
متأسفانه این قصه همین جا تمام می شود چون همان روز گربه را به جرم پوشیدن چکمه ساق بلند و "تبرج" دستگیر و روانه زندان کردند. به هر حال واگویی قصه های قدیم این دور و زمانه کار چندان راحتی نیست.