بنام خدا
داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک رد میشم سپس میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!
من فکر کردم اکنون میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا ابتدا خواستم برم سپس گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه...
همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت پاسخ سلام تکون دادم و نگاهش کردم، گفت : آقا من باید بابام ( سپس پیرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکی نور نشونیش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری!
گفتم خب؟!
با یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده!!!
(اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش نشونی دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست ؟!
اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری...!
پس از اینکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم و چقدر زود قضاوت می کنیم.
خود من تا حالا به چند نفر همین جوری بی محلی کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم : خوب معلومه دیگه پول میخواد!
طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد، دلش رو شکسته بودیم...
سپس گوش جهان و جهانیان را با این دروغ کر کردیم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگی هستیم و اینقدر این دروغ را تکرار کرده ایم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده ...
نصیحت مولانا :
گشاده دست باش ، جاری باش و کمک کن چون رود
باشفقت و مهربان باش ، چون خورشید
اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ، چون شب
وقتی عصبانی شدی خاموش باش ، چون مرگ
متواضع باش و کبر نداشته باش ، مانند خاک
بخشش و عفو داشته باش ، چون دریا
اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مانند آیینه