به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

طرز تهیه آبگوشت سنتی ایرانی (۴ نفر)

گوشت گوسفند همراه با دنبه ۸۵۰ گرم

نخود ولوبیای سفید هر کدام ۱۵۰ گرم

پیاز متوسط ۴ عدد

سیب زمینی ۶ عدد متوسط

گوجه فرنگی خورد شده ۴ عدد متوسط

لیموی عمانی ۳ عدد

زرد چوبه نمک وفلفل به میزان دلخواه

دارچین

سیر ۲ تا ۳ عدد

 

طرز تهیه

ابتدا پیازها را حلقه حلقه کرده داخل قابلمه میریزیم٬ گوشت و دنبه را به آن اضافه کرده کمی تفت میدهیم زرد چوبه را به آن میافزاییم و آب جوشیده شده را داخل قابلمه میریزیم و نخود و لوبیای سفید را به آن اضافه میکنیم. آب قابلمه باید تا حدی باشد که همه مواد درون قابلمه را بپوشاند و از سطح آن هم بالاتر بیاید.

سیر را خورد کرده درون آبگوشت میریزیم.

قابلمه را روی حرارت متوسط میگذاریم. و میگذاریم آبگوشت ما کاملاً همه موادش خوب بپزد٬ بعد سیب زمینی ها و گوجه فرنگی های خورد شده را به آن می افزاییم تا به خورد مواد آبگوشت ما برود٬ برای خوش طعم شدن آبگوشت، لیمو عمانی ها را که قبلا با چاقو باز کرده و هسته های آن را دور ریخته ایم را داخل آبگوشت میریزیم.

توجه داشته باشید که هسته لیمو عمانی باعث تلخی آبگوشت یا غذای دیگر میشود و باید آن را در آورد. اگر رنگ آبگوشت شما قرمز خوشرنگی نداشت میتوانید یک یا دو قاشق هم رب گوجه فرنگی به آن اضافه کنید.

میگذاریم آبگوشت روی حرارت ملایم کاملا جا بیفتد . دنبه های گوشت را جدا میکنیم و از قابلمه در آورده و میکوبیم و آن را دوباره داخل آبگوشت میریزیم. نمک و فلفل مورد نیاز را میریزیم. اگر آب آبگوشت کم بود میتوانید آب جوشیده شده به آن اضافه کنید.

آبگوشت شما حاضر است میتوانید آب آن را جدا بکشید و محتویات گوشت آن را بکوبید و مقداری دارچین روی گوشت کوبیده بریزید و این غذای لذیذ را همراه خانواده نوش جان کنید.

http://www.iranroshan.ir/u/uploads/1369208960.jpg





تاريخ : دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:آبگوشت,گوشت گوسفند,نخود,پیاز,لیمو عمانی,عمانی,,
ارسال توسط سورنا

  روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است
 
 
 افشین نامدار :
در یکی از روستاها مرد ثروتمندی زندگی می کرد. او با اینکه مال و دارایی زیادی داشت، خیلی خسیس بود.
در آن روستا امامزاده ای هم بود که بنای آرامگاهش سال­های سال پیش از آن ساخته شده بود و کم کم داشت خراب می شد. سقف بنای امامزاده ترک برداشته بود و دیوارهایش نم کشیده بود. مردم به امامزاده ی روستایشان علاقه و عقیده ی زیادی داشتند.
یکی از ریش سفیدهای روستا، به فکر تعمیر آرامگاه امامزاده افتاد. فکرش را با روستاییان در میان گذاشت و قرار شد هر کس در حد توانش کمک کند تا ساختمان امامزاده را دوباره بازسازی کنند. آنکه داشت پول داد، آنکه نداشت، گندم و نخود و لوبیا و چیزهای دیگر داد، آن کسی هم که واقعا چیزی نداشت و دستش به دهانش نمی رسید، قول داد که بعضی از روزها به امامزاده برود و برای بازسازی آن کارگری کند. همه، بزرگ و کوچک دست به کار شدند.
تنها کسی که نه پول داد، نه جنس داد و نه حاضر شد کار کند، همان مرد ثروتمند خسیس بود. یک روز ریش سفید ده سراغ مرد ثروتمند رفت و گفت:«همه برای بازسازی امامزاده کمک کرده اند. تو که وضع مالیت از همه بهتر است، بهتر است چیزی نذر کنی و برای کمک بدهی.»
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و گفت:«من هم چیزی خواهم داد، گندمی، نخودی چیزی خواهم داد تا به شهر ببرید و بفروشید و خرج امامزاده کنید.»
مرد ریش سفید تشکر کرد و رفت دنبال کارش. چند روز گذشت. کار بازسازی امامزاده با کمک اهالی روستا پیش می رفت، اما از کمک مرد ثروتمند خبری نبود.
تا اینکه یک روز مرد ثروتمند تصمیم گرفت به شهر برود. او از شیر گاو و گوسفندهایش روغن زیادی تهیه کرده و توی ظرف بزرگی ریخته و بار الاغش کرده بود تا به شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذرش به کنار امامزاده افتاد. از قضای روزگار، پای الاغش لغزید و به زمین خورد. ظرف روغن هم از روی الاغ افتاد و به زمین ریخت. مرد ثروتمند هر چه بد وبیراه داشت، نثار الاغ بیچاره کرد. فوری روی زمین نشست و مشغول جمع آوری روغن ریخته ی پر از خاک شد. تا آنجایی که می توانست روغن خاک آلوده را با دست جمع کرد و توی ظرف روغن ریخت. حالا دیگر مرد ثروتمند نمی توانست به شهر برود. باید به خانه برمی گشت تا روغن خاک آلوده را دوباره گرم و آنرا صاف کند و به شهر برود و بفروشد. با این حساب، هم مقداری از روغنش را از دست داده بود، هم کلی کار برایش جور شده بود.
ریش سفید روستا که از دور شاهد گرفتاری مرد ثروتمند بود، با صدای بلند به او سلام داد. ریش سفید با دیگران مشغول باز سازی امامزاده بود و از آن دور نمی توانست بفهمد که واقعا چه بلایی به سر مرد خسیس ثروتمند آمده، فقط می دانست که الاغش رم کرده و بارش را به زمین انداخته است.
ریش سفید پس از سلام گفت:«اوغور به خیر. مثل اینکه داری به شهر می روی؟»
مرد ثروتمند گفت:«بله، داشتم می رفتم. اما حالا باید برگردم.»
ریش سفید بی خبر از ماجرا گفت:«از شهر که برگشتی، کمکی هم به ساختمان امامزاده بکن.»
ناگهان فکری شیطانی به مغز مرد ثروتمند خسیس راه پیدا کرد و با صدای بلند به ریش سفید گفت:« بیا پایین! بیا همین الآن کمک مرا بگیر و ببر.»
کسانی که مشغول کار ساختمان امامزاده بودند، خوشحال شدند که مرد خسیس هم حاضر شده است کمک کند. ریش سفید با شتاب خودش را به مرد ثروتمند رساند و گفت:« دستت درد نکند، حالا چه چیزی برای کمک می خواهی بدهی؟» مرد ثروتمند با اینکه می دانست روغن ریخته را نمی شود جمع کرد، گفت:«این روغنی را که روی خاک ریخته جمع کن و صاف کن و ببر بفروش و با پولش هم امامزاده را بساز». مرد ریش سفید خیلی ناراحت شد وگفت:«خودت جمع کنی بهتر است. روغن ریخته را نذر امامزاده می کنی؟»
از آن پس درباره ی کسی که مال بی ارزش و به درد نخوری را هدیه کند، گفته می شود که: روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است.





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی